حلاج کسیکه کشته ی درراه حق و شیر بیشه ی تحقیق
وعرفان و خداشناسی بود .درنهایت سوزواشتیاق ودر شدت فراق مست و بی قرار وشوریده روزگار بود عشقی پاک و ریاضتی وکرامتی عجیب داشت الفاظی مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت وفصاحت و بلاغت داشت که کس را باورنبود و اگر باور داشتند به ظاهرانکارمی کردند وهمین که نمی توانستند حرف حلاج را بفهمند بعضی اورا ساحروبعضی دیگراورا کافروعده ای اوراازاصحاب حلول
می دانستنداما هرکس بوی ازتوحید برده باشد می دا ند که اوهیچیک ازاین ها نبود .حسین منصورحلاج ازبیضا فارس ودر واسط بزرگ شده بود وبخاطر این موضوع به او حلاج می گویند:یکبارازانبار پنبه ای عبور می کرد اشاره ای به پنبه کرد وبدون معطلی دانه از درون پنبه بیرون آمد و مردم متحیر شدند.
نقل شده است که منصور درشبانه روز400رکعت نمازمی خواند حسین سخن حق را آشکارا می گفت و به دنبال بهانه ای نیز بود به مصلحت نگاه نمی کرد آنچه که حق بود می گفت واین امرباعث شده بود که مشایخ آن روزگار یا به قولی عرفای بظاهر دینداراوراازخودبرانند وحال نمی دانستند که آنچه ازدل برآید بدل نشیند هرچه اورا بیشتر دورمی کردند اطرافیان بیشتری بدورش جمع می شدند.حلاج نمیتوانست سکوت کند حتی عارف بزرگ جنید بغدادی اورا دعوت به سکوت کرداما نپذیرفت وجنیدبه اوگفت :که بزودی بالای دار خواهی رفت واودرجوابش گفت:روزی که مرابرسردارمیکنندتولباس اهل تصوف(صوفیان)رابه تن خواهی کردزمان مرگ حلاج جنید این چنین نوشت:(برظاهرکار کشتنی است اماباطن را خدا داند) دوسال درمکه بود که بعد ازبازگشت از مکه احوال درونی مردم برایش اشکار بود نقل می کنند که اوبه هر جا می رفت اورا میراندند .حلاج میگوید الهی من میدانی که عاجزم ازمواضع شکر پس توبجای من شکرکن که ان شکری شکراست که تو خود بگویی
ازدست وزبان که برآید کز عهدهی شکرش بدرآید
سعدی
حلاج اناالحق می گفت وهمین باعث شد که خلیفه به کشتن او امر دهد حلاج درزندان نیز اناالحق می گفت درباریان طاقت نیاوردند واورابر دار کردند وحدود 100000 نفر دورش جمع شدند
وقتی اورا پای چوبه دار کردند روبه نمازایستاد پرسیدند حالت چگونه است گفت معراج مردان سردارست وباحالت مناجات گفت :آنچه اومیداندکسی نمی داند وقتی اوراسنگسارمی کردند شبلی برای موافقت با مردم کلوخی برسرحلاج زد حلاج آهی کشید پرسیدند که چرا اه کشیدی گفت مردم نمیدانند اما شبلی که میداندومیزند تمام اعضای بدنش موقع بریده شدن ذکروشکرخدارامی گفتندبزرگی می گوید که چراحلاج بااین همه خداشناسی به این روزافتاد
خدافرموده است:ماحاجراازسری ازاسرارخودآگاه کردیم وگفتیم چیزی نگو اماحلاج طاقت نیاورد وسزایش همین بود حلاج میگفت :من هیچ نیستم هرچه هست خداست
اینجامن من کردن معنا نداردوهمین من من کردن باعث بدبختی هاست
این بود سرگذشت یک عارف کامل که تمام وجودش خدایی شده بوداما ما چگونه ایم اگردقت کنید بظاهر ابلیس نیستیم اما تمام افعالمان ابلیس گونه است
اگر شبلی حلاج را تاییدکرده بود من الان این زندگی نامه را بنویسم
خدایا حلاج وحلاج های زمان مارا غریق رحمت خود قرارده الهی نظری برمابکن تابتوانیم سخنان حلاج را درک کنیم
الهی أمین
|